معنی زبان مو درآوردن

حل جدول

زبان مو درآوردن

مثل بسیار گفتن و نتیجه نگرفتن


ادا درآوردن

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن.

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن

لغت نامه دهخدا

زبان درآوردن

زبان درآوردن. [زَ دَ وَ دَ] (مص مرکب) زبان از دهان بیرون آوردن. || آغاز سخن گفتن کردن کودک. زبان باز کردن. || (نسبت به بزرگتر از خود) (در تداول عامه)، زبان درازی کردن. یک و دو کردن با بزرگتر از خود. زیر دستی که عادهً نباید به رئیس خود اعتراض کند، اینک به جدال او برخاستن.


درآوردن

درآوردن. [دَ وَ دَ] (مص مرکب) داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غَلغله. (منتهی الارب). مُدخَل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی): ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه؛ درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء؛ تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء؛ در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر؛ چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب).
- به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
|| درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار). || داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن:
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراکنده کین.
فردوسی.
ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99).
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
خاقانی.
پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115).
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
نظامی.
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در ندارید.
نظامی.
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحَفیف، حَف ّ؛ گرد چیزی درآوردن. تصلیه؛ در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط؛ درآوردن در شهری. (از منتهی الارب).
- از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن:
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه.
نظامی.
کسی که دست خیالم به دامنش نرسید
ببین چگونه درآورد بختش از در من.
باقر کاشی (ازآنندراج).
- به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن:
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد به بند.
فردوسی.
- به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن:
از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده درآوردمی در و دیوار.
فرخی.
- درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان:
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری.
نظامی.
- درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن:
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر.
نظامی.
- شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن:
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
نظامی.
|| جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع؛ درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب).
- به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن:
گر از شاه توران شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد غم.
فردوسی.
- پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن:
به عزم خدمت شه جستم از جای
درآوردم به پشت بارگی پای.
نظامی.
- پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن:
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
- در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه ٔ اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
|| خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب):
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هرچه خواهم درآورم بدو حرف.
نظامی.
گفتم به عقل پای درآرم ز بند او
روی خلاص نیست به جهد از کمند او.
سعدی.
- از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بدرآوردن، خارج کردن:
گاه بدین حقه ٔ پیروزه رنگ
مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ.
نظامی.
عجب از کشته نباشد به در خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
- برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء).
|| بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). || پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه.
نظامی.
کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی).
- بزیر درآوردن، بزیر کشیدن:
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن و بال رستم درآرد بزیر.
فردوسی.
- سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن:
سر به فرمان او درآوردند
همه با هم موافقت کردند.
سعدی.
- سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن:
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود.
|| رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء). || پدید آوردن. ایجاد کردن:
زرود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن:
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
درآورد آفرینش را به آواز.
نظامی.
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
|| نزدیک کردن:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشه ٔ جوال. (دهار).
|| پی هم کردن: تکویر؛ درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب).
- ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن.
- ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار). || معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن.
- تآتر درآوردن، نمایش دادن.
- تعزیه درآوردن، نمایش دادن.
|| اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن.


صدا درآوردن

صدادرآوردن. [ص َ / ص ِ دَ وَ دَ] (مص مرکب) بانگ درآوردن. آواز از خود درآوردن. رجوع به صدا شود.


مو

مو. (اِ) هر یک از تارشکلها که در روی پوست حیوانات و در روی بعض مواضع بدن انسانی پدیدار است و به تازی شَعْر گویند. (از ناظم الاطباء). به عربی شَعْر می گویند. (از برهان) (از آنندراج). رشته های باریک و نازکی که بر روی پوست بدن برخی حیوانات پستاندار و از جمله انسان ظاهر می شود. رشته های مو در تمام سطح بدن یکسان نیستند. در برخی نقاط رشته ها طویلتر و ضخیمتر و پرپشت تر هستند مانند پوست سر، زیر بغل، محل زهار، ریش و سبیل (در مردها)، و در برخی نقاط نرم و پرزمانندند همچون موهای اطراف مجرای خارجی گوش و پشت دستها و برخی نقاط هم اصولاً فاقد مویند مانند کف دستها و پاها در انسان. ریشه ٔ مو که به نام پیازمو نیز خوانده می شود در عمق پوست بدن در نسج سلولی تحت جلدی قرار دارد و سلولهای ریشه ٔ مو که بتدریج زیاد گردند به طرف خارج رانده می شوند و ساقه ٔ مو را بوجود می آورند. در سلولهای متشکله ٔ مو ماده ٔ رنگی مخصوصی موجود است که موجب رنگ مو می شود. در اطراف ساقه ٔ مو در داخل جلد غدد چربی موجود است که ترشحات آنها سبب چرب شدن موها به منظورجلوگیری از شکنندگی می باشد. وضع قرار گرفتن هر تار مو به طور مورب است ولی در اطراف هر تار مو عضله ٔ محرکه ای قرار دارد که در موقع سرما و ترس منقبض شده مورا راست نگاه می دارد. در پیاز مو انشعابات اعصاب حسی مو نیز موجود است، از این رو کندن موها از پوست دردناک می باشد. رشته های مو در برخی پستانداران بسیار نرم و پرزمانند می شود مانند کرکهای بدن بز و شتر و پشم گوسفندان مرینوس، و در بعضی از پستاندارها تغییر شکل یافته و بسیار سخت و خشن می گردد مانند تیغهای بدن جوجه تیغی و تشی. موهای برخی دامها از قبیل شتر و گوسفند و بز که به مصرف تهیه ٔ پارچه و فرش و سایر مصارف نساجی میرسد اصطلاحاً به نام پشم موسوم است و موهای نرم تر اینگونه دامها که معمولاً در زیر پشم ها قرار دارد کرک نامیده می شود و به مصرف تهیه ٔ پارچه های گران قیمت و نرم می رسد. در هر حال به تارهای پشم یا کرک با آنکه در اصل موهای تغییرشکل یافته هستند عرفاً و عادتاً اطلاق مو نمی شود. رجوع به موی شود:
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من.
امیرمعزی.
بر بدیهه و ارتجال و برفور و استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت او مویی درنگنجد و با رقت او موری راه نیابد. (مقامات حمیدی).
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو.
نظامی.
چو شانه پنجه ٔ قهر تو برهَمْشان زند ارچه
سپاه خصم از انبوهی چو موی دیلمان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کو ببیند سرّ و فکر و جستجو
همچو اندر شیر خالص تار مو.
مولوی.
گر سر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
مبین در همسری ّ من زیان هیچ
که مو سر را نمی دارد گران هیچ.
کاتبی شیرازی.
چو آمد به مویی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
- به مویی آویختن چیزی را، سخت در محل خطر و آسیب پذیری قرار دادن آن:
فلک جایی به موآویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نماندست.
خاقانی.
- به مویی آویخته بودن، به مویی بسته بودن. رجوع به ترکیب به مویی بسته بودن شود.
- به مویی بسته بودن امری یا چیزی، سخت ظریف و باریک و دقیق و آسیب پذیر بودن آن: سرنوشت فلان امروزه به مویی بسته است. (از یادداشت مؤلف).
- به مویی بند بودن چیزی، در خطر بودن. بیم خطر داشتن. مشرف به خطر بودن:
تا به زلف تو رگ جان مرا پیوند است
زندگی من دلخسته به مویی بند است.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- چون مو باریک شدن، سخت لاغر شدن. نازک و باریک شدن چون موی:
به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم.
صائب تبریزی.
- مو از خمیر کشیدن، آسان شدن کار. (ناظم الاطباء). کنایه از امر آسان. (از انجمن آرا).
- مو از درز سخن یا چیزی نگذشتن، کامل و درست و بی عیب بودن آن. (از یادداشت مؤلف).
- مو از دیده برآوردن، مو برآوردن چشم. چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو از زبان برآمدن، کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن از حرف زدن. مو اززبان رستن. (آنندراج):
به صحرای جنون باد صبا تا دم زد از کویش
برآمد نافه را مو اززبان در وصف گیسویش.
غنی (از آنندراج).
- || بسیار گفتن به کسی که کار نبندد. (امثال و حکم دهخدا).
- مو از زبان برآوردن، حرف زیاد زدن و بسیار گفتن و فایده نکردن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن ازحرف زدن. (آنندراج): بس که گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به ترکیب زبان کسی موی درآوردن در ذیل موی شود:
گفتم زبان ناله برآورد مو مرا
گفت آن قَدَر بنال که آن مو شود سفید.
طالب آملی (از آنندراج).
- مو از زبان رُستن (برآمدن)، مو از زبان برآوردن. (از آنندراج). پر گفتن. بسیار سخن راندن. (یادداشت مؤلف):
بیم آن است که مویم ز زبان رسته شود
بس که شبها صفت زلف تو کردم تکرار.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو از کف برآمدن، مو از ناخن برآمدن، کنایه از امر محال بوقوع آمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از کف دست برآمدن، مو بر کف برآمدن. مو از ناخن برآمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از ماست کشیدن، سخت هشیار بودن. (یادداشت مؤلف). موشکافی کردن. بسیار دقت کردن. به کُنِه کاری رسیدن. نکات و دقایق مطلب و موضوعی را سخت حلاجی و بررسی کردن.
- مو از میان دو کس نگذشتن، یکدلی و دوستی و هم اندیشگی بحق داشتن آن دو.
- مو از (ز) ناخن برروییدن (برآمدن)،کنایه از امر محال به وقوع آمدن. (آنندراج). کار محال یا بس نادر و مشکل انجام گرفتن:
جهان عشق دریائی است بی بن
و گر موئیت برروید ز ناخن.
عطار.
- مو اندر میان (در میان) دو کس نگنجیدن، موی از میان آن دو نگذشتن. سخت با هم صمیمی و مهربان و یکدل بودن:
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد.
شیخ نجم الدین کبری.
و رجوع به ترکیب موی در میان دو تن نگنجیدن در ذیل موی شود.
- مو برآوردن چشم، چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو برآوردن زبان، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر اندام خاستن، موبر اندام راست شدن. غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مو بر تن راست شدن شود.
- || سخت هراسیدن. (یادداشت مؤلف).
- مو بر اندام (یا تن) راست شدن، غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. مو بر اندام خاستن. (ناظم الاطباء). قیام شعر. (یادداشت مؤلف).
- مو بربستن، ظاهراً مراد آن است که هنگام رفتن یا دویدن یا مصروف به کاری شدن، موهای سر را پیچیده یکجا کرده در کلاه و غیره نگاهدارند تا از پریشان شدن مو حرج و فتوردر صرف اوقات نشود. (از آنندراج).
- || کنایه از آماده و مهیا شدن برای رفتن. (آنندراج). مهیا و آماده شدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از مستعد شدن و مهیا گردیدن:
به سرخیلی فتنه بربسته موی
سوی تاجگاه تو آورده روی.
نظامی (شرفنامه).
- مو بر زبان آمدن، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر زبان خامه آمدن، کنایه ازفراخ سخنی و فراخ گویی قلم است، چه هنگامی که موی در نوک قلم آید خط بد و خراب و نازیبا می شود:
کنم تحریر وصف شوخی چشمی عجب نبود
که نوک خامه ام را موی مژگان بر زبان آید.
ملاقاسم مشهدی.
- مو بر زبان سبز شدن (یا گشتن)، مو از زبان رستن. (آنندراج):
بس که خوردم زهر بیدادش روانم سبز گشت
بس که گفتم کاکلش مو بر زبانم سبز گشت.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- مو بستن، دسته کردن بخشهای موی سرو بهم بستن آن.
- مو به تن برخاستن، موی بر اندام راست شدن. سخت ناراحت و وحشت زده و متعجب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
چو صبحدم ز جمالت نقاب برخیزد
ز رشک مو به تن آفتاب برخیزد.
طاهر غنی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی چون تیغ راست شدن در ذیل موی شود.
- مو به (در) چشم شکستن، مو گرفتن در چشم. مو برآوردن چشم. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو با پیچ و تاب می آید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو به درز چیزی نرفتن، کامل و بی نقص بودن.
- || اتصال داشتن دو چیز.
- مو به درز کسی نرفتن، کنایه از خسیسی است. (از یادداشت مؤلف).
- مو به کف برآمدن، موی بر کف دست برآمدن، موی از کف دست برآمدن، کنایه است از امر محال. (از یادداشت مؤلف). محال بودن کاری. (ناظم الاطباء):
مو برآید به کف و زلف تو ناید به کفم
زین چنین بخت که من دارم و این خو که تراست.
کمال الدین اسماعیل.
و رجوع به ترکیب موی برون آمدن از کف دست در ذیل موی شود.
- مو در پیراهن رفتن، مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
- مو در چیزی یا در میان آن نگنجیدن، کنایه است از مجال و محلی نماندن چیزی را:
گنج مویی نیست کس راآن زمان
گر همه مویی نگنجد در میان.
عطار.
می بگنجد راست این سر در جهان
لیک مویی درنگنجد این زمان.
عطار.
میانه ٔ من و خسرو چو مو نمی گنجد
صفای آب همانا بدین دقیقه خرید.
اثیرالدین اومانی.
نقاش حسن شکل میانت ز نازکی
پرداخت آن چنان که نگنجید مو در او.
فغانی شیرازی.
و رجوع به ترکیب مو در چیزی... در ذیل ماده ٔ موی شود.
- مو در دیده رستن، سخت آزردن از چیزی. بشدت دچار شکنجه و عذاب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن و نیز ترکیب مو به چشم شکستن شود.
- مو در دیده گرفتن، مو برآوردن چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو در میان ناگنجیدن، فاصله در میانه نماندن. با هم متحد شدن. (از ناظم الاطباء).
- مو ریختن از کسی، سخت از او ترس داشتن: شاگردان از این معلم مو می ریزند. (یادداشت مؤلف).
- مو گرفتن چشم،مو در چشم شکستن. مو برآوردن چشم. (از آنندراج). تاریک شدن چشم. دیدن نتوانستن:
تا دیده دیده شکل میانت ندیده هیچ
تیره شود هر آینه چشمی که مو گرفت.
بساطی سمرقندی (از آنندراج).
- مو لای درز چیزی نرفتن، اتصال تمام داشتن دو چیز.
- || دقیق و صحیح و مستقیم و منطقی و بی ایراد بودن: «این حرفی که فلان کس زد دیگر مو لای درزش نمی رود». (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موی بینی، موی دماغ. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- موی دماغ،موی بینی. کنایه است از مزاحم. گرانجان. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- مویی از سر کسی کم شدن، اندک تعب به او رسیدن. کنایه است از اندک خطر یا صدمه بر او وارد آمدن: اگر یک مو از سر فرزندم کم شود دودمان فلانی را بر بادمی دهم. (از یادداشت مؤلف).
- یک تار مو شدن، سخت نحیف و نزار شدن. چون موی شدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب چون موی شدن در ذیل موی شود.
- یک مو، یک موی. مویی. رجوع به ترکیب یک موی در ذیل موی شود.
- امثال:
مثل مو، سخت باریک ولاغر و نزار. (یادداشت مؤلف).
مویش را آتش زدند، یعنی در همان لحظه که حضور او ضرور بود فرارسید. (امثال و حکم دهخدا).
موی عزرائیل به تنش هست، مهیب و سهمناک است. (امثال و حکم دهخدا).
|| گیسو. زلف. طره.گیسوی یار. (یادداشت مؤلف). خصله؛ موی مجتمعشده اندک باشد یا بسیار. خصیله؛ موی درهم پیچیده اندک باشدیا بسیار. ومج، موی تافته. شوارب، موی دراز در هر دو کرانه ٔ بروت. غداف، موی سیاه دراز. رسل، مرسل، مسترسل، موی فروهشته. فاحم، موی سیاه. (منتهی الارب).
- مشکین مو، مشک مو. گیسوی سیاه مانندمشک. (ناظم الاطباء).
- || گیسوی سیاه معشوق. زلف مشکین یار. (از یادداشت مؤلف).
|| ریش. لحیه.
- بی مو؛ امرد.
|| موی سر (در مرد). شواهد و ترکیبات زیر، هم در معنی موی سر و هم در معنی موی ریش تواند بود:
موی خود را همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
(از امثال و حکم دهخدا).
- مو در آسیا سفید شدن، کنایه از کمال ابلهی است. محاسن از آسیا سفید کردن. (از آنندراج):
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح موی ما شده در آسیا سفید.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی خود را در آسیا سفید کردن شود.
- مو در آسیا سفید کردن، سخت ساده و گول و احمق بودن. (یادداشت مؤلف). با پیری بسی بی تجربه و نادان بودن. (از امثال و حکم دهخدا):
گر روی او سیاه شد از فقر و فاقه است
ور موی او سفید شد از آسیا شده ست.
امیدی رازی.
و رجوع به ترکیب مو در آسیا سفید شدن شود.
|| در مقام تعبیر از مقدار ناچیز و بسیار کم.
- به قدر سر مو،سر مویی. یک سر مو. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. و رجوع به ترکیب سرمویی شود.
- سر مو زدن ترازو، سخت متعادل و دقیق بودن آن. (از یادداشت مؤلف).نشان دادن کمترین اختلاف دو کفه. و رجوع به ترکیب موزدن کفه و مو نزدن شود.
- سر مویی، ذره ای. به قدر سر مو، کنایه است از مقدار بسیار اندک و کم. (یادداشت مؤلف):
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کآهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
- مو در ترازو زدن، مو زدن ترازو. مو زدن کفه. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف). کاملاً تعادل کردن. (ناظم الاطباء).
- مو زدن ترازو، مو زدن کفه. مو در ترازو زدن.
- مو زدن کفه، مو زدن ترازو. مو در ترازو زدن. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف).
- مو نزدن،تمام مساوی بودن دو کپه ٔ سنگ و کالای یک ترازو: کپه های ترازو را ببین مو نمی زند، یعنی به اندازه ٔ مویی با هم اختلاف ندارند. دو کفه ٔ ترازو مو نمی زند. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه از مساوی بودن دو کپه ٔ ترازو، معنی عامی به این ترکیب داده اند و آن مساوی بودن دو چیز است بالتمام و برابر، و مساوی بودن در طول و عرض یا اندازه و غیره. بی نقصانی هم سنگ بودن. (از یادداشت مؤلف).
- یک سر مو، سر مویی. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. رجوع به ترکیب سر مویی و نیز ترکیب یک سر موی در ذیل موی شود.
|| پرز و کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به معنای اول کلمه ٔ مو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی) موها ضمایم یک سلولی و یا چند سلولی بافت اپیدرم می باشند و در بعضی نباتات سطح برگ ومیوه و یا ساقه را می پوشانند. موهای کشنده ٔ ریشه (که آب را از زمین می کشند و جذب نبات میکنند). و هم چنین موهای یک سلولی که سطح داخلی تخمدان مرکبات را می پوشانند جزو ضمایم یک سلولی اپیدرم محسوب می گردند در صورتی که موهایی که در بافتهای داخلی نباتات آبزی مانند نیلوفر آبی و در بافت آئرانشیم آنها دیده می شوند جزو ضمایم اپیدرمی محسوب نخواهند بود. شکل موها و تعداد یاخته ٔ آنها در گیاهان مختلف متفاوت است. بعضی از موها یک سلولی می باشند وموهای یک سلولی نیز خود اقسامی پیدا می کنند و برخی دیگر چندسلولی هستند که باز خود آنها دارای اقسام و اشکال متنوعی می باشند. موهای نبات گاهی برای جذب آب و گاهی برای جلوگیری از عمل تبخیر و گاهی برای ترشح مواد غیرلازم به کار می روند و گاهی آلت دفاعی نبات محسوب می گردند و گیاه را از حمله ٔ جانوران محفوظ می دارند. (از گیاه شناسی ثابتی صص 147- 154).
- طبقه ٔ موهای کشنده، یک طبقه سلولهای مکعبی شکل هستند که سطح خارجی ریشه را پوشانده اند و دارای پرتوپلاسم و هسته می باشند و جدارشان سلولزی و نازک است. این سلولهانه تنها فاقد استمات و سلولهای استماتی هستند بلکه دارای صفات مشخصی نیز می باشند چه در ناحیه ٔ مخصوص و فاصله ٔ معینی از انتهای ریشه قادرند ضمایم یا استطاله های طویلی به نام موهای کشنده تولید نمایند و از این جهت این بافت را که از حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و ساقه مغایرت دارد طبقه ٔ حامل موهای کشنده نام نهاده اند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 277).
- موهای کشنده، ضمایم یک سلولی بافت اپیدرم ریشه می باشند و طول آنها گاهی به چند میلیمتر بالغ می گردد و مانند کرک مخمل سطح خارجی ریشه را می پوشانند. موهای کشنده برای جذب مواد غذایی خاک به کار می روند. مجموع موهای کشنده در ریشه شبیه مخروطی است که رأس آن به طرف کلاهک متمایل می باشد و قاعده ٔ آن متوجه طوقه است. موهای کشنده ٔ نبات محل خود را متدرجاً تغییر می دهند و در عین حال فاصله ٔ آنها از انتهای ریشه همیشه ثابت می ماند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208 و 277).
- موی نرگس، در اصطلاح گیاه شناسی چیزی است که با غنچه ٔ نرگس برمی آید و گل بر آن می باشد.
- || ساقه ٔ گل نرگس:
اگرچه لیلی باغ است، لیک مجنون وار
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس.
عرفی شیرازی.
|| رگ نازکی از رنگ دیگر که در بعض احجار کریمه هست.
- درّ مودار، نوعی مرغوب تر از انواع در است. (یادداشت مؤلف).
|| تَرَکی که در کاسه نمودار گردد. (ناظم الاطباء). تَرَک بسیار خفیف در چینی و بلور و غیره. تَرَک سخت باریک در چینی و شیشه و مانند آن: کاسه مو پیدا کرده، این کاسه مو دارد. (یادداشت مؤلف).
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که موئی کاسه ٔ فغفور را از قیمت اندازد.
صائب.
- مو برداشتن، ترک بسیار نازک و نامحسوسی خوردن ظرف یا بلور یا استخوان دست و پا و غیره:
گفتم ای دوست حقه ات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت.
ملک الشعرای بهار.
- موی پیاله، درزی باریک که در چینی و کاسه افتد و آن مانع آواز است. (آنندراج):
به او گل کرده جان خود حواله
شود زو چرب تا موی پیاله.
ملامنیر (از آنندراج).
- موی چینی، موی کاسه چینی. موی پیاله. || درستی و صحت. (ناظم الاطباء).

مو. (یونانی، اِ) نام حرف میم یونانی. (فهرست ابن الندیم).

مو. [م ُ] (ضمیر) صورتی از «من » ضمیر اول شخص مفرد.تلفظی از من که در برخی از لهجه ها هست:
تو مست و مو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه.
مولوی.
رجوع به من شود.


خشتک درآوردن

خشتک درآوردن. [خ ِ ت َ دَ وَ دَ] (مص مرکب) طرف را شدیداً منکوب کردن.


بازی درآوردن

بازی درآوردن. [دَ وَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، بهانه آوردن و تعلل در کاری. دبه درآوردن.


بسر درآوردن

بسر درآوردن. [ب ِ س َ دَ وَ دَ] (مص مرکب) خوار و هلاک گردانیدن. تعثیر. (منتهی الارب). اعثار. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

درآوردن

داخل کردن، بیرون آوردن، (عا.) کسب کردن، به دست آوردن. [خوانش: (دَ. وَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

درآوردن

بیرون آوردن، ظاهر ساختن،
[قدیمی] داخل کردن،

فرهنگ عوامانه

ادا درآوردن

حرکات لغو کردن و تقلید درآوردن.

معادل ابجد

زبان مو درآوردن

571

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری